«روزنوشت های یک عدد امیررضا»

روزنامه در دست! روی نیمکت پارک نشسته بود. چروک های صورتش نشان از سال ها خستگی می‌داد.

میان صفحات روزنامه...

گذشته را ورق می‌زد

- این چه سرگذشتی بود؟!

 

 

رفقا از این به بعد یک سری تخیلات کوتاه من رو با طبقه بندی داستانچه میخونید.

ماه زده در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۴۵

سلام !

 

منتظریم که بخونیم 🦕🎾

پاسخ دهنده
پاسخ در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳، ۰۰:۵۴
سلاااممم
خیلی خیلی ممنونم از انرژی و وایب مثبت نظرتون🤍
ماه زده در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۰۲

استدعا دارم !

پاسخ دهنده
پاسخ در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳، ۰۱:۰۴
واقعاً بد از مدت ها نبودن تو این فضا خوشحالم که شما دوستای بیانی رو همچنان دارم :)🤍
ماه زده در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۱۸

منم خوشحالم که هنوز کسی روزنامه می خونه ...

پاک داشتم از بازار مطبوعات نا امید می شدم ...

 

 

 

امضا 

یک عدد مطبوعاتچی ! :)

پاسخ دهنده
پاسخ در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳، ۲۰:۲۷
این روزا مردم روزنامه میخرن برای گردگیری خونه، بسته بندی میوه، آتیش روشن کردن و...

ولی خب دروازه های نشر دانش و اخبار کماکان به روی طالبانش بازه :)
زری シ‌‌‌ در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۲۱

چه قالب خوبی واقعا :""))))

پاسخ دهنده
پاسخ در تاریخ ۲۴ ارديبهشت ۰۳، ۲۰:۲۸
آره، خیلی مینی‌مال و جالبه برای خودمم، دست طراحش درد نکنه :)🤍
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
راستش را بخواهید، خودم هم درست نمیدانم کیستم! در تصادف با زندگی دهه ها می‌شود مسیر دادگاه را برای دادخوهی از زندگی و گرفتن حقوق خود پیش رو گرفته‌ام.