«روزنوشت های یک عدد امیررضا»

روزنامه در دست! روی نیمکت پارک نشسته بود. چروک های صورتش نشان از سال ها خستگی می‌داد.

میان صفحات روزنامه...

گذشته را ورق می‌زد

- این چه سرگذشتی بود؟!

 

 

رفقا از این به بعد یک سری تخیلات کوتاه من رو با طبقه بندی داستانچه میخونید.

راستش را بخواهید، خودم هم درست نمیدانم کیستم! در تصادف با زندگی دهه ها می‌شود مسیر دادگاه را برای دادخوهی از زندگی و گرفتن حقوق خود پیش رو گرفته‌ام.